فاطمه واژه بی خاتمه - 3

فاطمه واژه بی خاتمه - 3

توسط: حامد سلیمان پور

616 بازدید

1397/11/4

ساعت:18:20

كنيز كنز

خانم!

به مزاحمت نيستم؟!

نه! دخترك ناز من ، اى به فدايت ، كاريت هست؟!

شما اينجائيد؟!

بودم، دخترم!

اما ديگر...

ديگر نيستم!

يعنى، نيستند تا باشم!

آه!

كجاييد اى در زندان شكسته پرنده تر ز مرغان هوايى نيست مى شدم، اى كاش!

يادش بخير!

مرا روزگارى زمان رام بود زمانم شد و روزگارم گذشت رزهايى بود، دخترم!

نه آسمان غم داشت، و نه بى قرار بود، دل من!

من بودم، و او ، او بود، و خداى، و همه، با شويش ، با بچه هاش!

خلوت، نبود اين «كوى» ، خلوتى مان بود، با «او» ى جز نقش او هر چه مان از دل دور جز نام او هر چه مان بود فراموش اين كوچه ى كوچك، نبود مشئوم ، مغموم نبود ، گرفته نبود ، آسمان عبوس نبود ، چهره درهم نداشت ، كرانه هاش اينقدر گردآلود نبود ، اين سيه فام ابرهاى تاريك نبودند ، «شب» ها كه از راه مى رسيدند، چه سبك پا بودند، و لطيف! و اين خانه، در قلب سكوت آن همه شب ها ، چه رازها كه در دل داشت!

آه! آنچه ديدم بر قرار خود نماند!

دخترم!

آبادى اينجا به باد رفت! و گرنه، آن ديوارها كه خراب نبود، و نه آن خانه، خرابه! و نه آن درخت، شاخه هاش بر روى آن ديوار ، اينگونه «خشك»!

اينجا، كوچه نبود ، «دريا» بود! و آن، خانه نبود ، «كشتى» بود! و من نيز پيشكار كشتى نشستگان!

باشد كه باز بينم ديدار آشنا را!

خانم!

منظورم نه اين بود! و رنه مى دانم، كه شما رزوى، «كنيز» بوديد ، آرى، دخترم!

كنيز بودم ، كنيز كنز خداى ، دخت مكرم اسلام، و احسرتا!

خانم!

منظور اين بود مرا، كه لحظه هايى چند، هستيد؟!

هستيد تا بازگردم؟ و چه زود مى آيم!

هستيم!

دور هم بيايى اگر، هستم!

كجا بروم؟!

جايى ندارم!

پيش پايت بود كه با خود مى گفتم:

گريزى نيست از كوى تو ايدوست چسان برگردم از كوى تو ايدوست دخترم!

من، هستم!

به انتظار، تا تو بيايى ، خدايت، به همراه!

اشك

دخترم!

چرا با اين شتاب!

گفته ات بودم، كه مى مانم، و به انتظار ، «عرق» هات را ببين! كه بر صورتند، و دست ها!

خانم!

اينها، «عرق» نباشند، كه رطوبتند!

رطوبت؟!

آرى، رطوبت ، رطوبت آب ، آب وضوء!

دخترم!

غروب است، و تا به مغرب هنوزت وقت باقى است ، تو را چه تعجيل!!

خانم! و ضويم، نه از براى نماز است!

بر آن بودم تا پايتان را بوسه دهم ، پيش خود گفتمى:

بى وضوء نبايد بود! كه اين پاها بر خاك خانه فاطمه- س- بنشسته اند!

دخترم!

شنيدم، كه عرشيان ، كنون، تو را «مرحبا» گفتند!

آفرينت باد!

خانم!

حرف هاى پدرم را ، هميشه آوازه ى گوش دارم!

از آن روزى كه حرف هاش همه حرف هاى خوب خداست!

او مرا آموخت، و من نيز، آموخته ام! كه چشمانم به چشمان آنكه با او به سخن باشم ، دوخته مدارم! و من نيز همين موعظت را چون ديگرها، به كارش بسته ام، و خواهمش بست!

اما، امروزش بكار نمى بندم! و بر مى دوزم بر چشمان شما، و چرا نه! كه اين «چشمان»، فاطمه- س- را ديده است!

اى واى!

خانم!

گذشت با شماست ، مى دانم، نبايست «نامش» را مى بردمى ، آه! چه حسرتبار است، و پراندوه، اشك هاتان!

دخترم!

آنچنان كز برگ «گل» ، «عطر» و «گلاب» آيد برون، تا كه «نامش» مى برند ، از ديده «آب» آيد برون!

«رشته» الفت بود ، در بين «ما» ، كز قعر «چاه» ، كى بدون «رشته» ، «آب» بى حساب، آيد برون؟ تا نسوزد «دل» ، نريزد «اشك» و «خون» ، از «ديده» ها ، «آتشى» بايد، كه «خوناب» كباب ، آيد برون!

گر نباشد «مهر» او ، دل را نباشد «ارزشى» ، برگ بى «حاصل» شود گل ، چون «گلاب» آيد برون! [ حسان. ] گذشته از اين دخترم!

تو را به گوش نامده است كه: همه چيز «زنده» است از آب!

آرى شنيده ام!

دخترم!

يكى از آن «چيز» ها «دل» باشد، كه آن نيز بى «آب» زنده نتواند بودن، و آبش، همين «اشك»!

دل، بى «اشك» خواهد مرد ، آنسان كه تن، بى «آب»!

«بوته» اى را، اگرش آب ندهند ، مى خشكد، و خواهد مرد! و ديگرش نه سايه اى، و نه ثمرى، و نه سبزى، و نه طراوتيش ، بايدش بريد! و به آتشش بايد برد! كه «هيزم» خواهد بودن!

آرى دخترم!

مايه ى «حيات» است، اين «اشك»! و ديگر آنكه با آمدنش ، چه «راحت» كنده خواهد شدن ، اين دل چسبيده ، چسبيده به اين عفن بار منجلاب دنياوى!

نديده اى «بوته» ها را، كه سخت «ريشه» هاشان در زمين آويخته است، و جدايى شان كم امكان ، نخست آبشان مى دهند، و آنگاه، چه «راحت» جدا خواهند شدن!

تفسیر روز

سوره بقره آیه 254-251

1402/7/20

تفسیر قطره ای قرآن

فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾ ترجمه : پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و...


966 بازدید

حدیث روز

اَلعُلَماءُ غُرَباء لِکَثرةِ الجُهال؛


عالمان، به سبب زیادی جاهلان، غریب اند.

امام جواد علیه السلام

قاسمیه در شبکه های اجتماعی