توسط: حامد سلیمان پور
701 بازدید
1397/11/17
ساعت:10:00
به خدا سخت است، و چه سخت!
دست كم براى بچه ها!
بچه هاى، فاطمه، كه ببينند پدر را ، آن گونه ، از پيچ و خم كوچه هاى مدينه مى برندش!
دخترم!
كاش مى بردند!
نه، مى كشيدند! و چه مظلومانه! تا آنجا كه آن رهگذار مسيحى، تا بديد آن مظلوميت را، و بديد على را اين گونه غريب، و تنها، و مظلوم!
بگفت:
من مسلمان مى شوم! و شد!
نمى دانم!
شايد كه مى خواست با اسلامش تبسمى بر لب هاى على بنشاند!
خدا داند!
يا كه بچه هاش را تقفدى بنموده باشد!
نمى دانم!
خدا مى داند!
خانم!
همه اش درد است!
همه اش غم!
خانه ، هم ماجراى كوچه ، هم مسجد!
اما، وايم از «مسجد»!
آنگاه كه دستان على را مى كشيدند، و او انگشت هاش را به هم داده بود، و در همان حال كه با زحمت مى خواستند انگشت هاش را باز نمايند ، او غريبانه و چه غمبار چشم هاش را بر تربت رسول دوخته بود!
خانم!
به خدايم سوگند آن «نگاه» مرا مى سوزاند!
به خدا مى فهمم معناى آن نگاه را ، گويى كه كنون مى بينم! و اى من اين خبر از كجا بود؟!
كاش مرا نمى گفتيد! و نيز غم انگيز آن ساعتى، كه على از مسجد بازمى گشت!
با فاطمه!
با بچه ها!
خانم!
بپذير!
سخت است ، به خدا سخت!
فاطمه اى كه چه آسيب ها ديده بود ، نمى توانست به تندى بيايد ، پس، آرام مى آمده است! و على نيز پا به پايش، تا زه او هم خسته بود!
آه!
فاطمه را مى بينم كه يك دست بر پهلو دارد، و ديگر دست بر بازو! و على را، كه دستش به گردن خويش دارد، و فاطمه را مى نگرد، و فاطمه على را مى نگرد، و فاطمه على را، و گويى كه گويد:
على جان!
نمى دونم بهاره يا خزونه فلك با عاشقان نامهربونه تو خوبى؟!
خوبم، فاطمه جان!
تو چه!
شرمنده ام! مرا ببخش!
به خدا نتوانستم!
ديدى كه دستانم بسته بودند!
اما همه اش در خيال تو بودم!
آه! فاطمه ام!
ديروز يكى بوديم با هم ولى امروز تو سرخ تر از سرخى و من زردتر از زرد!
نور چشمانم شما چگونه ايد؟!
خوبيم بابا!
به خوبى شما! و بچه ها را مى بينم كه با اضطراب اين سوى و آن سوى نظر مى دارند! و در غم اين خيال فرورفته اند كه:
خدايا مباد باز هم....
بابايمان را...!
مادرمان را...!
خدايا!
كى به خانه مى رسيم!
چرا، اين راه اين همه طولانى شد!
آه!
مى بينم در آن كوچه هاى بى كسى چه خسته مى آيند! و چه آرام! و ديگرها را مى بينم و شايد با چه هتك ها ، بى حرمتى ها، و از پيش، و دنبال! و يا از كنار مى گذرند!
آنهم با چه طعن ها، كه مگو، و مپرس!
آه!
از آن لحظه كه كودكان على به خانه مى رسند!
همه اش زنده مى شود ، خاطره ها را مى گويم! و اى من چه سخت است ، سوخته دربى ، شكسته دربى، و فتاده دربى را ديدن!
يادشان مى آيد، كه مادر را همينجا زدند، و آنجا بود كه پدر را حلقه زدند، و به گردنش آويختند، ريسمان را! و نيز همينجا بود كه پدر مى گفت: و اجعفراه! و احمزتاه!
خانم! تا به صبح دلم مشغول بود و آشوب از همين نقش ها، و يادها! و به ناگاه بديدم كه مى لرزد ، در و ديوار خانه مان ، آرى ، خانه مان مى لرزيد ، زمين مى لرزيد!
به خود آمدم ، دانستمى كه «زلزله» مى آيد! و چه زلزله اى!
دخترم!
گفتى زلزله ، يادم آمد خاطره اى ، از فاطمه، كه روزى برايم مى گفت:
در دوران خلافت ، خلافت ابى بكر ، زلزله اى آمد، و چه زلزله اى! و مردمان وحشت آلود و پر اضطراب به خانه خليفه آمدند ، ابى بكر بود و نيز عمر، و آن دو را بگفتند، چه بايدمان كرد ، امانمان را برد ، نيست آرام، و قرارى ما را! و آن دو بگفتند:
ما نيز در اين مصيبتيم!
بيائيد تا با اتفاق به خانه على برويم ، شايد كه او كارى از پيش برد! و رفتند!
درب را آرام و با تمام ادب بكوفتند!
على بيامد! و چه خونسرد! و ماجرا را بگفتند، و او كريمانه گفت:
برويم! و رفتند، تا كه رسيدند به تپه اى ، على بالا برفت ، آنان نيز هم! و نشست، و نشستند! و مى ديدند، و چه خوب! كه شهر مدينه چگونه اش در تب و تاب است! و چه مى لرزد!
آنگاه حضرت همه را گفت:
گويا شما در اين ماجرا سخت در اضطرابيد!
همه گفتند:
چگونه نباشيم! تا كنون چنين نديده است، چشم هامان! و در حال، على دستانش را بر زمين گذارد! و زمين را گفت:
مالك؟!
اسكنى!
زمين!
تو را چه مى شود؟!
آرام باش! و در حال، زمين آرام شد، و رام! [ دلائل الامامه ص 1 به نقل از فاطمه الزهرا. ] خانم!
در شگفتم!
در شگفت!
آخر اينها كه اين همه را از على مى ديدند، و مى دانستند ، پس، از چه خلافت را از او بگرفتند؟!
دخترم!
آنان به خداى هيچ اعتقادى شان نبود! و آنهمه را نيز جز «سحر» چيزى نمى انگاشتند!
همان عمر، كه آتش ابى بكر را او در دست داشت، و همچنان مى چرخاندش تا شعله ور بماند ، خود، در يكى از نامه هاش بنوشت ، چنين:
فبهبل اقسم و الاصنام، و الاوثان، و اللات و العزى ما جحدها عمر مذ عبدها! و لا عبد للكعبه ربا! و لا صدق لمحمد قولا، و لا القى السلام الا لحيله عليه، و ايقاع البطش به! [ بحارالانوار، كمپانى ج 8، صص 223- 221 به نقل از فاطمه الزهرا. ] به بتها ، همه شان سوگند!
به هبل ، به لات ، به عزى سوگند! كه من عمر، از آن روزهايى كه آنهمه را پرستيدمى هرگز از آنها دست برنداشتمى! و هيچگاه خداوندگار كعبه نيز نپرستيدمى! و نيز، هيچ تصديق نداشتمى گفتار پيامبرش را! و جز از راه نيرنگ، مكر و فريب، ادعاى مسلمانى ننمودم! و تنها مى خواستمى كه او را بفريفته باشم! و آنگاه افزايد:
فانه قد اتانا بسحر عظيم!
«پيامبر» ، جادوگر بود، و براى ما «سحر» ى بزرگ بياورد ، آرى دخترم!
آنها، همه اين ها را «جادو» مى انگاشتند!
اين بود كه خلافت را بگرفتند!
كاش!
كاش دخترم!
تنها خلافت را مى گرفتند!
خانم!
مگر چيزى ديگر نيز بگرفتند!
آرى، دخترم!
بگرفتند، و آن «فدك» بود!
فدك؟!
فدك چيست؟!
فدك يعنى چه؟!
دخترم!
فردا خواهمت گفت.
دسته بندی: فاطمه واژه بی خاتمه
سوره بقره آیه 254-251
1402/7/20
تفسیر قطره ای قرآنفَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾ ترجمه : پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و...
مَنْ زارَ أخاهُ فی اللّهِ طَلَبا لاِنْجازِ مَوْعُودِ اللّهِ، شَیَّعَهُ سَبْعُونَ ألْفَ مَلَک، وَ هَتَفَ بِهِ هاتِفٌ مِنْ خَلْفٍ ألا طِبْتَ وَ طابَتْ لَک الْجَنَّةُ، فَإذا صافَحَهُ غَمَرَتْهُ الرَّحْمَةُ.
هرکس به دیدار دوست و برادر خود برود و برای رضای خداوند او را زیارت نماید به امید آن که به وعده های الهی برسد، هفتاد هزار فرشته او را همراه و مشایعت خواهند کرد، و نیز هاتفی از پشت سر ندایش در دهد که بهشت گوارایت باد که از آلودگی ها پاک شدی. پس چون با دوست و برادر خود دست دهد و مصافحه کند رحمت فرایش خواهد گرفت.