توسط: حامد سلیمان پور
851 بازدید
1397/11/16
ساعت:00:58
دخترم!
نور چشمان ترم!
هم نايم!
هم نوايم!
تو را ، چرا ، چنين مى بينم؟!
افروخته اى!
از چه؟ افسرده اى!
از چه؟ غمزده اى!
از چه؟ فروبسته اى!
خسته اى!
از چه؟ آه!
غم، موج مى زند به خدا در نگاه تو!
دخترم!
تو را ، «ملامتى» ، رسيده است؟!
يا كه ، «ملالتى» است تو را ، آيا؟!
خانم!
هستم!
اما، نيست!
هستم، آنگونه ام كه مى بينى! و نيست ، آنسان كه مى گويى!
نه!
ملامتى، مرا نرسيده! و نه، ملالتى است مرا!
پس، تو را چه مى شود؟ دخترم!
خانم!
در گلو ، بغض سنگين نشسته است ، آه دل، را ه بر سينه بسته است!
برده است، و بريده ، گريه ، امانم را!
ديگر نمى خواهم، كه باشم!
دخترم!
چه مى گويى؟!
چه مى شنوم؟!
خانم! تا به صبح مى گرييدم!
خواستم ، اما نتوانستم!
نتوانستم كه دورش بدارم ، از خاطرم، و از ذهن ، مگر مى شد!
نه، نشد! و نمى شود!
بپذير!
سخت است، و چه دشوار ، آخر، «غربت»، تا كجا؟!
«مظلوميت» تا كجا؟!
به خدا مى سوزد، دلم، و قتى كه به ياد «حرف» هاش مى افتم!
حرف هاى فاطمه- س-! و چه خوب مى فهمم غربتش را، و غمش را، و سوزش ، در آن زمان كه مى گفت:
ما را «رها» كنيد!
آنهم پيش چشم بچه ها! و اى از دل زينب!
امان از دل زينب!
به خدا سخت است!
سخت!
دخترم! گفتگوهاست در اين راه، كه جان بگدازد! و من از آنهم تو را چيزى نتوانستم گفت! و نگفتمى كه با چه سوز آنان را به خداى سوگند مى داد! و مى گفتشان:
دست از ما بداريد!
ما را اذيت نكنيد!
آه! بسوزم! تا كه بشنيد «عمر»، پاسخش را بداد! و چه پاسخى كه دو چشمت مباد!
بگرفت ، «آن» را، كه «تازيانه» بود، و در دستان «قنفذ»، حلقه بگوش ابى بكر، و با آن ، چنان ، بر بازوان فاطمه كوفت، كه به يكجا بالا بيامد!
كاش به همين بسنده اش بود!
اما نبود!
چنان ، با لگديش درب را كوبيد، كه درب، و چه آتشين!
بر پشت «فاطمه» فرود آمد، و فاطمه فتاد ، از رو ، بر زمين!
زن پشت در و خانه پر از شعله ى آتش ، فرياد كه تا چند على حوصله دارد!
آه!
خودم ديدم كه آتش شعله مى زد ميان شعله زهرا ناله مى زد خودم ديدم كه آتش شعله ور بود گل من در يم خون غوطه ور بود خودم ديدم به زير دست و پا بود يگانه دخترش اندر نوا بود خودم ديدم كه رويش منجلى بود ميان خود فقط ذكرش على بود باز هم بسنده اش نبود! و در همان حال كه آتش شعله مى زد، و سر و روى فاطمه را مى گداخت ، چنان سيلى ، بر صورتش بنواخت، كه گوشواره اش بر زمين فتاد!
از فضه بپرسيد ، در شعله گرفته ، با صورت زهرا چقدر فاصله دارد! و اين همه، در پيش چشمان فرزندان فاطمه بود! و اى از دل زينب!
امان از دل زينب!
يكى خوب مى گفت:
از ما كه گذشت مادرى را ديديد در خانه به پيش چشم دختر نزنيد خانم!
چرا؟!
آخر، چرا؟ على شمشير را برنگرفت، تا پاسخشان را گويد!
دخترم!
پيشاپيش ، آن جمع مهاجم ، برفتند، سوى شمشيرش، و برگرفتندش، و آنگاه، همه با شمشير به سويش تاختند، و او را حلقه زدند، و ريسمانى سياه برگردنش بياويختند! [ اسرار آل محمد (ص). ] آه! خانم!
چه سنگين است!
از سويى چنان كنند با همسرى، و از ديگر سوى بر گردن شوى نيز ريسمانى، تا نتواند كه دفاعى دارد!
دخترم!
كاش!
كاش تنها ، برگردنش مى بود!
دستانش را نيز بسته بودند!
يكى خوب مى گفت:
نخلى كه شكسته ثمرش را نزنيد مرغى كه زمين خورده پرش را نزنيد ديديد اگر كه دست مردى بسته ديگر در خانه ، همسرش را نزنيد! و با همان ريسمان، او را مى كشيدند، و اين در آن حال بود كه فرياد دردآلود فاطمه- س- بالا مى گرفت! و از ديگر سوى ، نواى جانسوز بى پناهان خردسال فاطمه ، جان را مى گداخت!
آه!
گاه مادر را مى نگريستند! و گاه، پدر را به نظاره بودند! و در آن بحران شرارت نمى دانستند، كه به كداميك پناه بايد برد! و بسوزم!
على، در حالى كه مى رفت ، يعنى كه مى كشيدندش ، گاه به اين سوى ، گاه به آن سوى ، حسرتبار نظر مى داشت و مى گفت! و احمزتاه! و اجعفراه!
عمويم!
حمزه شهيدم! كجايى؟ كجايى؟ برادرم!
جعفرم! كجايى؟ كجايى؟ كه من، تنهايم!
تنها! و آنگاه به آرامى خود را مى گفت:
نه ، امروز مرا نه جعفرى مانده است، و نه حمزه اى! [ ر. ك: من المهد الى اللحد. ] خانم!
دسته بندی: فاطمه واژه بی خاتمه
سوره بقره آیه 254-251
1402/7/20
تفسیر قطره ای قرآنفَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾ ترجمه : پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و...
اَلعُلَماءُ غُرَباء لِکَثرةِ الجُهال؛
عالمان، به سبب زیادی جاهلان، غریب اند.