فاطمه واژه بی خاتمه - 15

فاطمه واژه بی خاتمه - 15

توسط: حامد سلیمان پور

703 بازدید

1397/11/15

ساعت:11:00

بالا ببرد ، بى شرمانه ، عربده اش را، كه چه آكنده بود از زهر خشم و خشونت:

درب را باز كن!

درب را باز كن! و رنه به آتش خواهيم كشيد ، خانه تان را! و آن بى پايان غم، و بى كران رنج پرشكيب ، در آن گاه كه نه «پايش» بود رفتن را، و نه «نايش» گفتن ، بگفت با خسته صدايى كه:

اى عمر!

نمى ترسى؟!

از خداى نمى ترسى؟! و «خدا» را چه مى فهميد آن همه اش «خود»، و تمامى اش «خدعه»! و همينجا بود كه على «گريه» امانش نداد، و با چه «تحسر» و «تاثر» بگفت:

اى پدر!

اى رسول خداى!

ما پس از تو از پسر خطاب، و پسر ابى قحافه ، چه چيزها كه نديديم! و مردم تا كه شنيدند و بديدند اين «غربت» و «تنهايى» را چه گرييدند!

نزديك بود، دل هاشان پاره شود، و جگرهاشان بشكافد از اندوه!

نتوانستند كه تحمل دارند، و بگفتند: ما كه نيستيم، و بازگشتند!

اما او، كه سنگ، «سنگى» اش از دل او داشت ، گروهى ديگر خواست، [ الامامه و السياسه، ج 1، صص 20- 19، به نقل از فاطمه الزهراء. ] و آمدند، و فرمان بداد آتش را!! و خود نيز اين معركه را آتش بيار، و ببار! و درب چه مى فهميد ، بيچاره با اشتياق تمام بسوخت! و خداى، آن روز، ماجرا را مى ديد! و از نزديك!

اما چيزى نمى گفت!

عجب صبرى خدا دارد!

اما از انصاف نمى توانم گذشت ، ملائك را بديدم، كه چه دست به كار بودند، و همه چيزى را مى نوشتند ، نمى دانم ، شايد ، شايد كه نه، حتما ، حتما خدايشان گفته بود، كه از هيچ نبايد گذشت ، حتى ذره ها را! و همين هم بود كه چشم هاشان چه مى پاييد ماجرا را! و دست هاشان چه پرشتاب كه مى نوشت!

يادم نمى رود وقتى كه با «خون»، غبار فتنه نشست، و ماجرا به خاتمت خويش انجاميد ، ديدم كه ملائت نگاهشان به هم مى دوخت، و همزمان كه بند پرونده ها را به هم گره مى دادند ، چه اين سوى و آن سوى مى بردند سرهاشان را! و چه «آهى» سرد، از سر درد برمى كشيدند!

اما هيچ نمى گفتند همديگر را، كه محضر، محضر خداى بود، و خداى در «خشم» تمام!

غلاف شمشير!

بكوفت!

اما، با «دست» ، تنها ، نه! كه با «پاى» نيز هم! و بشكست!

اما، «درب» ، تنها ، نه! كه «پهلو» نيز هم! و بيفتاد!

اما، «فاطمه» ، تنها ، نه! كه «دلبند» دردانه اش نيز هم! و اين ، از آن بود، كه در ميان بود ، فاطمه ، درب، و ديوار را! و درب ديوار ، يكى دگر بار ، ميانه اش داشت، و آن بد آنگاه، كه وارد آمد ، عدو به داخل ، به داخل صحن، و صحن خانه، و رشته اى بست ، به گردن شوى، و مى كشيدش ، عدو به سويى ، على به سويى!

آرى ، نيز در اين ميان ، «ميانه» بود، فاطمه ، «عدو» را، و «على» را!

همان على، كه چونان ، «درب» بود ، شهر دانش پيامبر- ص- را، و همان عدو، كه چونان ، «ديوار» بود ، لا يعقل و لا يشعر! و اينجا نيز شكست ، اما «دلى»!

آرى ، فاطمه را مى گويم، كه «آويخته» بود ، به دامان على ، «دستانش»! و مى گفت ، با چه سوزى، و ماتمى! كه نمى گذارم!

نه! نمى گذارم!

به كجا مى بريدش؟!

نه، او نمى آيد ، رهايش كنيد!

اما، آن نامرد مردم ، مى كشيدند ، آن رشته سياه را، كه يكسرش بدست بود بى سروپايى، و آن ديگر، بر سر آن سردار...! و فاطمه مگر رهايش مى ساخت، و چه غم انگيز «شيون» هاش:

چگونه فريادت نزنم ، چرا دم از يادت نزنم ، در اوج تنهايى!

مگر زمين ويرانه شود ، جهان همه بيگانه شود ، على توأم همراه!

على توأم همراه! و من ندانمى كه «اوج» حزن تا كجا بود، كه دل ها شكست، و جارى شد ، چه اشك ها!

از آن همه چشمان كور! و دست كشيدند، و راه خود را در پيش! و چه شرم آگين!

باز هم عمر ، دستورش صادر، و انجام شد!

آه!

گرديده بود قنفذ ، همدست با مغيره ، اين با غلاف شمشير ، او تازيانه مى زد ، گاهى به پشت و پهلو ، گاهى به دست و بازو ، گاهى به چشم و صورت ، گاهى به شانه مى زد!

دست هاش معذرتش را بخواستند، و بى آنكه خود بخواهند به زمين افتادند، و چه مى لرزيدند! و نيز نايش از گفتار بماند، و صورت نيز بر خاك نشست!

اما به شتابان مى بردند دلستانش را ، على را!

اى ساربان آهسته ران كارام جانم مى رود و آن دل كه با خود داشتم با دلستانم مى رود من مانده ام مهجور از او بيچاره و رنجور از ا و گويى كه نيشى دور از او در استخوانم مى رود محمل بدار اى ساربان تندى مكن با كاروان كز عشق آن سروروان گويى روانم مى رود او مى رود دامن كشان من زهر تنهايى چشان ديگر مپرس از من نشان كز دل نشانم مى رود باز آى بر چشمم نشين اى دلستان نازنين كاشوب و فرياد از زمين بر آسمانم مى رود و ناگاه به هوش آمد ، فضه را گفت شويم كجاست؟!

به كجا رفت؟!

گفتش: به مسجد!

برخاست!

ندانم چگونه رسيد!

اما نتوانست خود را به دامانش رساند!

بى تاب شد، و رويش به خاك «مرطوب» پدر داشت، و چه اندوهبار مى گفتش!

نفسى على ز فراتها محبوسه يا ليتها خرجت مع الزفرات بابا!

جانم، زندانى نفس هايم شده اند ، اى كاش!

اين جانم، و اين نفسهايم با هم رخت برمى بستند ، از وجودم!

لا خير بعدك فى الحياه و انما ابى مخافه ان تطول حياتى بابا!

با رفتن تو ، در اين زندگانى ، «هيچ» نيست ، هيچ «خير» ى! و گريه ام از آنست كه مباد حياتم، و زنده ماندنم، از پس تو، به طول انجامد! [ بيت الاحزان، ص 48. ] و چه آهى كشيد آنگاه، و بگفت:

تفسیر روز

سوره بقره آیه 254-251

1402/7/20

تفسیر قطره ای قرآن

فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾ ترجمه : پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و...


966 بازدید

حدیث روز

اَلعُلَماءُ غُرَباء لِکَثرةِ الجُهال؛


عالمان، به سبب زیادی جاهلان، غریب اند.

امام جواد علیه السلام

قاسمیه در شبکه های اجتماعی