توسط: حامد سلیمان پور
982 بازدید
1397/11/8
ساعت:11:59
كه «راست» است، و همه اش «راستى»، و هيچش «انحراف» نه!
همين «الف» ، يا به ديگر تعبير، همين «على»- ع-، كه به سان رعنا قامتش، «الف» را مى مانست ، به حكم خداى ، «يار» شد ، «بانويى» را، كه او نيز «همتا» ش بود ، يعنى به مانند بود «الف» را! و اين دو «الف» به كنار آمدند، همديگر را ، گويى كه شدند ، چونان «لا»! و لا، يعنى «نه»!
«نه»، در برابر آنچه نبايد، و نشايد ، هر چه باشد، هر كه باشد ، گو كه «اله» دانندش، و «معبود»، و «محبوب»، تا كه تنها باشد يك «آرى» ، آنهم در برابر «يكى»، و آن نباشد، جز الله! و راستى كه چه «مقدس» باشد ، همين «نه» كه هر كجا باشد ، يكى «آرى» را به دنبال دارد، و آن «خدا» ست، و مگر خواهد شدن كه در ديگر جاى اين «نه» باشد، و آن «آرى» نباشد ، يا به ديگر سخن اين «فاطمه» و «على» باشند ، اما «خداى» نباشد، و يا نباشند ، اما خداى باشد!
هرگز!!!
يادش بخير باد!!
در آستان «بخت» بود ، پدرش گفت ، دخترم، فاطمه!
پسر عمت على- ع- تو را «خواستگار» است ، پاسخت مى خواهم!
فاطمه اش- ع- پدر را احترام داشت، و بگفت: تا «نظر» شما چه باشد؟!
پيامبرش- ص- فرمود:
اذن الله فيه من السماء ، خدا از آسمان اجازت فرمود، و فاطمه- ع- در همان حال كه تبسميش بر لب ها بود، بگفت:
رضيت بما رضى الله و رسوله!
خوشنودم به آنچه كه خداى و پيامبرش- ص- برايم رضايت دارند!
رضيت بالله ربا، و بك يا ابتا نبيا، و بابن عمى بعلا ، خوشنودم كه خداى «پروردگار» من است، و تو اى پدر! مرا «پيامبر»، و پسر عمم «شوهر». و آنگاه پدرش گفت:
فاطمه ام!
«على»- ع- از برايت «شوى» است ، شويى «خوب»! و خوبتريش سراغم نيست، و تو را تا قيامت همتايى نخواهد بودن جز «او». و او نيز نتواند يابيدن، همتايى را، جز «تو»، و راستى كه همتاى الف ، جز الف، چه تواند بود؟! و فاطمه را مى گويى!
گويى شاگردى به مكتب آمده، و چه با ادب، و چه با وقار، به شنيدن بود ، شنيدن حرف ها ، حرف هاى پيرش ، پيامبرش ، پدرش ، همان اوستادش را، كه مى گفتش:
دخترم!
بر شويت «هيچ»، و «هيچگاه»، سخت مگير!
اراده اش را به «اطاعت» باش! و از حاجات دنياوى، چيزيش مخواه! كه آزاد مرد است، و قرار بر كف آزادگان نگيرد مال! و براستى كه اطاعتش را هم داشت، و چه تسليم! و مى شنيدم كه يكى روز ، شويش را مى گفت:
البيت بيتك و الحره زوجتك ، افعل ما تشاء! [ الامامه و السياسه، ابن قتيبه، ج 3، ص 1214، ج 1، ص 13، به نقل از نهج الحياه. ] على جان!
خانه، خانه تست، و من نيز همسرت ، هر آنچه مى خواهى بخواه! و نيز هيچش نخواست، «حاجات» دنياوى را، و چه «تحمل» داشت، و چه «شائق» به استقبال مى رفت، تمامت «مشقت» ها را!
يكى روز بود كه مى گفت:
به خداوند سوگند!
سه روز است غذايى نخورده ايم، و فرزندانم، حسن- ع- و حسين- ع- نيز از فرط «گرسنگى» بى قرار مى كردند، و خسته، و مانده ، چونان پركنده جوجه ها از گرسنگى به خواب رفته اند! [ بحار ج 43، ص 72، احقاق الحق، ج 10، ص 32. ] و مى گفت:
پنج سال تمام است كه فرش خانه ما يكى پوستين گوسپند است! و آن ، روزها از آن شتر، كه بر آن علف ها را مى خورد، و شب ها از آن ما، كه بر آن به خواب مى رويم! و زير سر ما يكى بالش است، از «چرم»، كه پر شده است از «ليف» خرما! [ كوكب الدرى، ج 1/ 125. ] و رواندازمان عبايى است كه اگر بر سر بگيريم پاهامان نمايان است، و اگر پاهامان را بپوشانيم سرهامان پيداست! و بازش روزى ديگر بديدم كه مى گفت: و الله اصبحت وجعه و قد اضربى الجوع ، به خداى سوگند در حالتى صبح نمودم شب را كه گرسنگى ام آنچنان بود كه مرا زيان رسانيد، و كاست، توانم را! و آن روز «على»- ع- او را گفت:
فاطمه جان غذائيت هست، آيا؟!
با پاسخ گفتش: و الذى عظم حقك ، ما كان عندنا منذ ثلاث؛ به آن خداوند كه حق و قدر تو را بزرگ شماريد سوگند، سه روز است كه غذايى كافى نيست ما را، و على- ع- فرمودش:
چرا مرا نگفتى؟! و به پاسخش گفت:
كان رسول الله- ص- نهانى ان اسئلك شيئا، و قال لى لا تسالينى ابن عمك شيئا ، ان جاءك بشى عفوا، و الا فلا تسئليه، [ تفسير البرهان، ج 1، ص 282. ] رسول خداى مرا بازداشت تا از تو چيزى بخواهم، و مرا نيز سفارش داشت و بگفت:
دخترم چيزى از پسر عمت درخواست مكن!
اگر چيزى از برايت بياورد بپذير، و الا درخواستش مكن! و احيرتا! كه با تمامت اين احوال ، چه شادان بودند آن شوى، و آن بانو!
به ياد دارم كه روزى ، پيامبرش مى گفت:
دخترم!
شويت را چگونه اش يافتى؟!
بگفتش:
يا ابه خير زوج ، بهترين است بابا!
بهترين «شوى»! و براستى هم كه بهترين مى دانستش تا آنجا كه مى گفت:
ان السعيد ، كل السعيد ، حق السعيد، من احب عليا ، سعادت همه اش در دوستى است ، دوستى با على- ع-، [ ينابيع الموده، ص 213 و 127. ] و با على تا كجا بود پيامبر دوستى اش، خداى مى داند ، همينقدر مى دانم كه آن روز آنچنان گفت ، از دوستى اش با على- ع-، كه دختش به وجد آمد، و با اشتياق تمامش گفت: و الذى اصطفاك، و اجتباك، و هداك، و هدابك الامه ، لازلت مقره له ، ما عشت ، پدر جان!
سوگند به آن خداى، كه تو را انتخاب داشت به رسالت، و براى هدايت انسان ها برگزيدت، و هدايت بنمود، تو را، و اسلاميان را نيز به واسطه ات، تا زنده ام، و جانم در بدن ، هماره اعتراف خواهم داشت، على را، ارزش هاش! و براستى كه چنانش ديدم!
آنهم تا پاى «جان»! و چه خوب بيادش دارم ، در آن روز ، روز دود ، آتش، و خون، كه حتى تا به «مسجد» آمد، و مى گفت:
لا خلى عن باب المسجد حتى ارى ابن عمى سالما بعينى [ عوالم، ج 11، ص 406. ] به خداى سوگند!
از درب مسجد، پايم برون نخواهم نهادن، تا آنكه ببينم ، پسر عمم را ، با چشمانم، و سالم!
آه كه دو چشمم مباد! كه پس از آن ديدم لحظه هايى غمبار را، كه همه اش سكوت بود و اندوه، و چه سهمگين! كه مهاجمان سنگين دل، از امام دست كشيدند، و امام، مظلوم، و تنها، از درب مسجد بيرون مى آمد، و راه خانه را در پيش، كه فاطمه اش، سر را به شانه اش گذارده، و هر دو چه گريستند! و شنيدم كه مى گفتش:
روحى لروحك الفدا، و نفسى لنفسك الوقا ، يا ابالحسن ان كنت فى خير كنت معك، و ان كنت فى شر كنت معك [ كوكب الدرى، ج 1، ص 196. ] على جان!
جانم، جانت را فدا، و سپر باد بلاهايت!
اگرت در خير باشى و نيكى با توأم، و اگر محنتى با شدت و بلايى ، نيز با تو! و دست از تو ندارم! و نيز نداشت دست، تا روزى كه دست برداشت ، از جان!
آرى، دخترم!
او ، فاطمه را مى گويم ، لوح دلش ، نبود ، جز نقش و خيال شويش! كه اين آموخته اش بود ، از مكتبخانه ى پدرش پيامبر! و چرا نگويد حافظ ، از زبانش كه:
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار چكنم حرف دگر ياد نداد استادم و اين بود كه يكپارچه اش «حمايت» بود، و «اطاعت»، شويش را، كه چونان «درب» بود، پدرش را، كه «مدينه» اى بود از علم، [ انا مدينه العلم و على بابها. ] عاشقانه بگويم.
ميخانه اى بود از عشق! و همين بود رازش كه غم ها يكى بدنبال ديگر، و ناهموارتر از يكديگر ، فرودش مى آمد، تا شدم حلقه بگوش در ميخانه عشق هر دم آمد غمى از نو به مبارك بادم! تا كه آخرين غم نيز روى بنمود ، غم فراق را ، خانم!
مگر شويش چه مى گفت كه اطاعتش، و حمايتش ، سنگين غمى اين چنين در پى داشت؟!!
دخترم!
فرداى، خواهمت گفت.
دسته بندی: ويژه نامه شهادت حضرت زهرا (س)
سوره بقره آیه 254-251
1402/7/20
تفسیر قطره ای قرآنفَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾ ترجمه : پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و...
إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَکةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللَّهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِینَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ حَرَماً وَ هُوَ الْکوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْکوفَةُ الصَّغِیرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِیةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَی قُمَّ تُقْبَضُ فِیهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِی اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَی وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِیعَتِی الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ.
خداوند حرمی دارد که مکه است پیامبر حرمی دارد و آن مدینه است و حضرت علی (ع) حرمی دارد و آن کوفه است و قم کوفه کوچک است که از هشت درب بهشت سه درب آن به قم باز می شود - زنی از فرزندان من در قم از دنیا می رود که اسمش فاطمه دختر موسی (ع) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت می شوند.