فاطمه واژه بی خاتمه - قسمت پانزدهم

فاطمه واژه بی خاتمه - قسمت پانزدهم

توسط: حامد سلیمان پور

678 بازدید

1391/2/14

ساعت:14:44

تخته تابوت

- دخترم !

جامه ات چه زیباست امروز

- خانم !

می رویم به عروسی

با مادرم

 

همین امشب

- آه دخترم !

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین

خاطراتی مغشوش

یکنفر در شب کام

یک نفر در دل خاک

یک نفر همدم خوشبختی هاست

یک نفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد

وز سر تخت مراد

پای بر تخته تابوت گذاریم همه

و این از آن روست که نباشیم همه

جز همسفرانی چند

لیک در راه سفر غم و شادی بهم است

ساعتی در ره این دشت غریب

می رسد راه روی خسته به خرمکده ای

لحظه ای در دل این وادی پیر

می رسد همسفری شاد به ماتمکده ای

تا ببینیم کجا باز کجا

چشممان بار دگر

سوی هم باز شود

در جهانی که در آن راه ندارد اندوه

زندگی با همه معنی خویش

از نو آغاز شود

- خانم !

دیدن یک جامه زیبا

شنیدن یک نام عروسی

شما را تا به کجا برد که این آه بلند را به دنبا داشت

و این پر شُکوه شِکوه را

- دخترم !

درست در همین ساعت ها بود

که رسول خدای (ص) فرمود :

فاطمه ام را بیاورید

و آوردند

دستیش در دست ام سلمه بود

و دامن کشان می آمد

آه

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

هرچه جز بار غمش در دل مسکین من است

برود از دل من

وز دل من آن نرود

از شدت شرم چهره اش جاری بود  از عرق

پایش بلغزید همینکه رسید !

رسول خدای فرمود :

خداوند تو را از لغزش های دنیا و آخرت نگاه دارد !

آنگاه نو عروس آسمان اماده شد

کوچ را

تا خانه شوی

شوی شیدایی خویش

و آخرین درس های پدر اینکه :

دخترم    !

به سخنان مردم گوش مده !

مبادت نگران باشی که شویت تهی است دستانش

که تهیدستی را اگر از برای دیگر ها سرشکستگی هاست در                              پی ، برای پیامبر و خاندانش فخر است و مباهات

دخترم !

پدرت گر می خواست می توانست گنج های زمین را مالک آید ، اما او رضایت مندی خدای اختیارش بود

دخترم !

اگر آنچه را پدرت می داند می دانستی دنیا در دیده ات زشت می نمود

و آخرینم حرف اینکه :

من درباره ات هیچ کوتاهی ننمودم ،

تو را به بهترینِ خاندانِ خویش به شوی دادم

شویی بزرگ

بزرگ دنیا

بزرگ آخرت

و آنگاه دستی به دعا برداشت و بگفت :

خدایا فاطمه از من است

ومن از او

خدایا

او را از هر پلیدی

و ناپاکی بدورش دار

و نیز دست فاطمه اش در دست علی گذارد و علی را گفت :

این ودیعه خداوند است و رسولش

که در نزد توست

خدا را در نظر داشته باش

و نیز اشتیاق مرا به او

و دخترش را گفت : دخترم

به خانه خود بروید در پناه خدا

روشنی ها دیده ام

در چشم اختر بارتان

جلوه مهتاب دارد

باغ ایمان شما

با شما میثاق یاری بسته ام

تا روز مرگ

کافرم گر سر بگردانم ز فرمان شما

راحت پرهیزگاران

در قیامت

زآن تست

دیده ام این وعده حق را به قرآن شما

داستان رنجتان

پایان پذیرد

دیر نیست

تا بهاران زاید ازفصل زمستان شما

محنت ظلمت

نپاید

باش تا بینم به کام

چلچراغ بخت را روشن در ایوان شما

آید آن روزی که با عزم تو و لطف خدای

پشت عالم بشکند جمع پریشان شما

آری دخترم

ان ناقه سوار عرصه عرصات

آن شب نیز بر ناقه ای سوارآمد

که با قطیفه ای پوشانده بودندش

زمام مهار ناقه بدست سلمان بود

و پیامبر نیز به دنبال

و پیشاپیش جماعت زنان

شادان و شادمان

هلهله می کردند

و تکبیر می گفتند

و پیامبرشان گفته بود

مباد چیزی بگویید که خدای را خوش نیاید

که به موسایش بفرمود

از من به مردمان بگوی

اگر کاری کنید که خوشم بیاید

کاری کنم که خوشتان بیاید

و اگر کاری کنید که خوشم نیاید

کاری کنم که خوشتان نیاید

و آن شب چیزی گفته نیامد که خدای را خوش نیاید

و از فرط وجد ونشاط هرکس چیزی می گفت :

یکی می گفت :

ای بانوان

به یاری خدای حرکت کنید

و در تمامی حالات خدای را سپاسگذار باشید

و نیز همو می گفت :

با بهترین زنان عالم همراهی کنید

که فدایش باد خویشان همه و کسانش

و آن دیگری می گفت :

او را حرکت دهید ای بانوان

او  بانویی است بزرگوار

و دخت آن کس که مقامش والاست

و شأنش گرامی و عظیم !

وآن دیگری می گفت :

ستایش آن خداوندست بر فضیلت هایش

که بخشید ما را

و سپاسش باد که پیروزمند است

و بس توانا

و همچنان می گفتند و می گفتیم

تا به حجله رسیدیم

آه این نیز همچنان در یاد من است

که در حجله علی فاطمه را می گفت

بانوی من

گرفته ای

غمزده ای

نگرانی چرا

و شنیدم که فاطمه اش گفت :

علی جان به خود می اندیشیدم

و روزگار پایانی عمر

و منزلگاه دیگرم

قبر را

و قیامتم

من امروز از خانه پدر به خانه تو آمده ام

و می دانم که فردا نیز از این خانه به خانه قبر روان خواهم شد

علی جان

تو را بخدا سوگند می دهم

که در این آغازین لحظات زندگی

بیا تا با هم به نماز بایستسم

ودر این شب

خدای را به عبادت باشیم !

و آن شب را به نماز ایستادند

و خوبش به یاد دارم که فاطمه بر سجاده نماز بود و شنید صدایی را

دلخسته دخترکی بود که می گفت

ای زینت پیامبر

خانه شوهر به تو آباد باد

خاطرت از درد و رنج و غم آزاد باد

ای بانوی بزرگ من نیز آرزومندم

با تو باشم و با دیگرها

و در این شب که شب شادی توست

من نیز شریک

اما چه کنم

جامه ای نیست مرا

اگرت هست جامه ای کهنه مرا ارزانی بدار

گفت چنین زهره افلاک جود

پیرهن کهنه اش آرند زود

و آوردیم

همگان به آن گمان که خواهدش ببخشاید آن کهنه جامه را

اما شنیدیم که بگفت

به گرد من گردآیید

و گرد آمدیم

و بدیدیم

جامه نو زبدن دور کرد

خاطر آن غم زده مسرور کرد

و جامه کهنه اش را خود به تن داشت

آری خاندن کرم اند اینان دخترم

و در این خاندان همیشه

دیگرها به تقدم باشند

و از این نمونه ها چه بسیارم که به یاد است

و هنوزم در یاد

روزی پیامبر بعد از پایان نماز

نماز عصر

در محراب نشسته بود

روی به مردم

در همان حال بیامد

پیری از اعراب مهاجر

جامه اش کهنه

و تا آنجا فرتوت بود و ضعیف که برپای نمی توانست ایستاد

پیامبر

به تفقد احوالش را جویا شد

و آن پیر گفتش

ای پیامبر خدا

گرسنه ام

برهنه ام

و تهیدست

سیرم کنید

و بپوشانید

و نیز مرحمتی

پیامبرش فرمود

خود چیزی ندارم

اما آن کس که کسی را به خیر راهنمایی می دارد

به مانند است آن را که انجامش می دهد

برخیز و روی را سوی آن سرای دار که خدای و رسولش را دوست دارند

و خدای و رسولش نیز دوستش می دارند

آنگاه بلال را می گفت :

این مرد  را به خانه اش می رسانی

خانه فاطمه را

آری و آن بیابانی مرد به راه افتاد

و همراهش بلال

همینکه به خانه فاطمه رسیدند

آن مرد فریاد برآورد

سلام بر شما خاندان پیامبر

و حضرتش پاسخش را بگفت

السلام علیک

کیستی تو

او گفت از بادیه نشینانم

و از سرزمین های دور می آیم

و گرسنه ام

و برهنه

و بی چیز

و حوالت داشت مرا

به این بارگاه

پدرت آن سرور انسان ها

و فاطمه که سومین روز گرسنگی خود و شوی خویش را پشت سر می گذاشت ، پوستینی از گوسفند

که دباغی شده بود

و حسن و حسینش شبها بر آن می آرمیدند بیاورد

و بگفت

ای میهمان ما این را بگیر

امید است که خداوند بهتر از این تو را نصیب سازد

و آن بیابانی گفت :

ای والا دخت !

گرسنه ام

تو مرا پوستین گوسفند می دهی

با این چه توان کرد

حضرتش تا که این حرف را شنید

دست بر گردن داشت

و هدیت دخت عمویش را باز کرد

و به آن بیابانی بداد

و بگفتش این را بگیر

و بفروش

امیدمندم که خدای بهتر از این تو را نصیب فرماید

و آن بیابانی گردنبند را بگرفت

و به مسجد روانه

و به نزد رسول خدا (ص) آمد

و ایشان در میان بود اصحاب را

و بگفتش

ای رسول خدای

فاطمه دخترت مرا این گردنبند بداد

و مرا گفت که آن را بفروش

پیامبر تا آن گردنبند را بدید بیگریست

عمار نتوانست که طاقت آرد

برخاست

و بگفت

ای رسول خدا

آیا مرا اجازت باشد تا آن را خریدار باشم

فرمودش :

خریداری کن

گفت :

ای بیابانی

آن را به جند خواهی فروخت ؟

گفت : به یک نوبت غذای سیر

از نان و گوشت

و یک برد یمانی که خود را با آن بپوشانم

و بتوانم نماز گزارد

و به یک دینار تا مرا به خانه ام و خانواده ام برساند

در همان هنگام

عماربه او گفت

بیست دینار و دویست درهم

و یک برد یمانی

و مرکب خود رابه تو می دهم

و نیز از گندم و گوشت تو را سیر می دارم

بیابانی گفت :

تو چه سخاوتمندی ای مرد

و به همراهش برفت

و عمار آنها را بدو داد

بیابانی به نزد رسول خدا آمد

حضرتش پرسید

سیر شدی آیا

لباس پوشیدی آیا

بیابانی گفت

آری ،

پدرم و مادرم

فدایت باد

و آنگاه عمار

گردنبند را برداشته

و با مشک خوشبویش نمود

و دربردی یمانی پیچیدش و آن را به غلامش داد و گفتش

این را به نزد رسول خدا (ص) خواهی برد

و خودت نیز غلام آن حضرت باش

و آن غلام آمد بهه نزد رسول خدا (ص)

و گفته های عمار را بگفت

رسول خدا (ص) فرمود :

به نزد فاطمه می روی ،

و این را به تقدیمش میداری

و تو خود نیز از این پس غلام او باش

و غلام گردنبند را به نزد حضرتش آورد

و فرمایش رسول خدا (ص) را باز گفت

و فاطمه گردنبند را بگرفت

و غلام را گفت که از این پس آزاد باشی

و غلام خندید

حضرتش فرمود

چرا خنده

و غلام گفت :

خنده ام نیست جز از برکت همین گردنبند

گرسنه ای را سیر نمود

و برهنه ای را پوشانید

و تهیدستی را بی نیاز داشت

و بنده ای را آزاد نمود

و سر انجام به نزد صاحب آمد

- خانم !

یک جامه

تا کجا برد شما را

به یاد دارید که امروزمان وعده گفتار چه بود ؟

- آری دخترم

به یاد دارم

اما دیگر فرصتمان رفت

این زمان بگذار تا وقت دگر

- و آن وقت دگر فرداست مگر نه

- آری دخترم

همان فردا

اگر توفیق رفیق آید خواهمت گفت که چرا شد آنچه نبایست

و خلیفه خدای آنکه بفرموده پیامبرش فانوس قرآن به دست او بود ، نه دیگر هیچ ! چرا به خلافت نتوانست رسید ؟!

و چرا ابوبکر تکیه اش داشت بر مسند

- خانم

پس یک سؤ ال است مرا

می توانمش پرسید

- آری دخترم

تا به اذان وقت کمی باقی مانده می توانی

- خانم

مرا دو برادر است و کوچکتر

آنها نیز به مکتب می روند

و خواندن را و نوشتن را می آموزند

امروز هر دوی آنها بر روی کاغذی خطی بنوشتند

و مرا گفتند داوری کن که کدام یک زیباتر است

و به یقین زیباتر ها همیشه یکی بیشتر نیست

و اگر می گفتم یکیشان را نگرانی بود

و من در این ماجرا بماندم که چه باید نمودن

گفتمشان : تا شب  مرا مهلت باید بود

حال مرا راهنما باشید چه باید گویمی ؟!

- دخترم !

تو را آفرین باد این همه دقت را

ومن چه زیبا راهی پیش پایت خواهم نهاد

و آن نیز مدیون فاطمه باش

- فاطمه

- آری دخترم

یک روز حسن و حسین هر دو خطی را بنوشتند

و بیاوردند پیش پیمبر

و او را بخواستند داوری را که کدام یکشان زیباتر

و رسول خدا (ص) نیز ننمود

داوری را و بگفت :

مادرتان را دریابید !

و او را به داوری خوانید

و این از این رو بود که اگر در داوری یکی را نگرانی پیش آید

با عاطفت مادری جبرانش بدارد

اجابت نمودند

و مادر را به داوری خواستند

و مادر گفت

من چه توانم نمودن

و چگونه میان دو کودکم را به داوری بنشینم

اما راهیش نبود

به ناگاه چنینشان گفت :

ای دیدگانم را نور !

من رشته این گردنبند را پاره خواهم نمودن ،

و دانه هایش بر سرهای شما خواهم ریختن

هر کدام از شما دانه های بیشتریش بود خط او زیبا تر است

و آنگاه دانه های بیشتر را بر سر آن ریخت که خطش زیباتر می نمود

- خانم

سپاس شما را

و ستایش فاطمه را

که دانستمی چه باید نمودن

بیش از این به مزاحمت نخواهم بودن

اما یادتان باشد فردا

بایست از علی گویید

و آنکه چرا خلافت ...!

تفسیر روز

سوره بقره آیه 254-251

1402/7/20

تفسیر قطره ای قرآن

فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾ ترجمه : پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و...


969 بازدید

حدیث روز

إِنَّ لِلَّهِ حَرَماً وَ هُوَ مَکةُ أَلَا إِنَّ لِرَسُولِ اللَّهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِینَةُ أَلَا وَ إِنَّ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ حَرَماً وَ هُوَ الْکوفَةُ أَلَا وَ إِنَّ قُمَّ الْکوفَةُ الصَّغِیرَةُ أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمَانِیةَ أَبْوَابٍ ثَلَاثَةٌ مِنْهَا إِلَی قُمَّ تُقْبَضُ فِیهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلْدِی اسْمُهَا فَاطِمَةُ بِنْتُ مُوسَی وَ تُدْخَلُ بِشَفَاعَتِهَا شِیعَتِی الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ.


خداوند حرمی دارد که مکه است پیامبر حرمی دارد و آن مدینه است و حضرت علی (ع) حرمی دارد و آن کوفه است و قم کوفه کوچک است که از هشت درب بهشت سه درب آن به قم باز می شود - زنی از فرزندان من در قم از دنیا می رود که اسمش فاطمه دختر موسی (ع) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت می شوند.

امام صادق (علیه السلام)

قاسمیه در شبکه های اجتماعی