توسط: حامد سلیمان پور
745 بازدید
1393/1/10
ساعت:16:34
نخست باری بود،
که چوبین درب خانه فاطمه،
آن چنانش،
می کوفتند!!!
و هم، باری نخست بود ،
که بالا می گرفت،
منفور نفیری ،
آن چنان ،
از شریری شرور !
آری ،
فریاد ،
فریاد همان لایعقل شیاد بود ،
« ریشه » هر تباهی ،
هر سیاهی !
اما ، چه باید نمودن که پاسخ ریشه را از ریشه باید شنود !
ریشه همه آنچه می باید ،
و می شاید !
این بود که نوای « نسیم » وار ، اما غمگین فاطمه ،
از روزن و شکاف درب خانه اش به بیرون می نوازید ،
اما ، نه بر « غنچه ها » ، تا که بشکفند ،
بل ، بر چوبک های خس گون خشک و خشن !
و می گفتشان :
ندیده ام ،
تاکنون ،
که حضور آیند کسی را ،
این سان !
راستی که چه خشم آگین!
و خشونت بارید شما !
و آن « شما » یکی شان همان ... بود ،
آری ، عمر !
و آتشی در دست !
شگفتا !
آتش در دست آتش !
فاطمه گفت :
پسر خطاب !
آمده ای برای « آتش » !
آتش کشیدن خانه مان ؟!
و آن ... گفت :
آری ،
آمده ام ... !
جز آنکه شما نیز گردن نهید ،
آنچه را که اسلامیان به گردن نهادند !
یعنی که همدست باید شوید ،
و همداستان ،
ما را ،
و بیعت دارید ،
و تبعیت ،
خلیفه مان را ،
ابوبکر را !
ورنه ،
به خدایم سوگند به آتش خواهم کشیدن ،
« خانه » را ،
با « ساکنانش » ،
هر « چه » باشد ،
هر « که » باشد ،
واحسرتا !
عزتمند آن همه روزها ،
به دیگر بار ،
بخواست ،
خسته حنجره اش را ،
تا که بگوید ،
و گفت :
و چه آرام ،
اما پر بغض :
ای عمر !
ما را که با تو کاری نیست !
ما را رها کن !
با ما چه کاریت هست ؟!
وایم و صد وای !
که آن پر پناه سنگین دل ،
که به دنبال داشت دجالگان ناغیرتمند را بسی ،
بی شرمانه ،
عربده اش را ،
که چه آکنده بود از زهر خشم و خشونت :
درب را باز کن !
درب را باز کن !
ور نه به آتش خواهیم کشید ،
خانه تان را !
و آن بی پایان غم ،
و بی کران رنج پر شکیب ،
در آن گاه که نه « پایش » بود رفتن را ،
و « نایش » گفتن را ،
بگفت با خسته صدایی که :
ای عمر !
نمی ترسی ؟!
از خدای نمی ترسی ؟!
و « خدا » را چه می فهمید ن همه اش « خود » ،
و تمامی اش « خدعه » !
و همینجا بود که علی « گریه » امانش نداد ،
و با چه « تحسر » و « تأثر » بگفت :
ای پدر !
ای رسول خدا !
ما پس از تو از پسر خطاب ،
و پسر ابی قحافه !
چه چیزها که ندیدیم !
و مردم تا که شنیدند و بدیدند این « غربت » و « تنهایی » را ،
چه گرییدند !
نزدیک بود ، دل هاشان پاره شود ،
و جگرهاشان بشکافد از اندوه !
نتوانستند که تحمل دارند ،
و بگفتند : ما که نیستیم ،
و بازگشتند !
اما او ! که سنگ ، « سنگی » اش از دل او داشت ،
گروهی دگر خواست ،
و آمدند ،
و فرمان بداد آتش را !!
و خود نیز این معرکه را آتش بیار و ببار !
و درب چه می فهمید ،
بیچاره با اشتیاق تمام بسوخت !
و خدای ، آن روز ، ماجرا را می دید !
و از نزدیک !
امام چیزی نمی گفت !
عجب صبری خدا دارد !
اما از انصاف نمی توانم گذشت ،
ملائک را بدیدم ،
که چه دست به کار بودند ،
و همه چیز را می نوشتند ،
نمی دانم ،
شاید ،
شاید که نه ، حتما ،
حتما خدایشان گفته بود ،
که از هیچ نباید گذشت ،
حتی ذره ها را !
و همین بود که چشم هاشان چه می پایید ماجرا را !
و دست هاشان چه پرشتاب که می نوشت !
یادم نمی رود وقتی که با « خون » ، غبار فتنه شکست ،
و ماجرا به خاتمت خویش انجامید ،
دیدم که ملائک نگاهاشان به هم می دوخت ،
و همزمان که بند پرونده ها را به هم گره می دادند ،
چه این سوی و آن سوی می بردند سرهاشان را !
و چه « آهی » سرد ، از سر درد برمی کشیدند!
اما هیچ نمی گفتند همدیگر را ،
که محضر ، محضر خدای بود !
و خدای در خشم تمام !
سوره بقره آیه 254-251
1402/7/20
تفسیر قطره ای قرآنفَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۲۵۱﴾ ترجمه : پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و...
وَ صَلَاةٌ فِی شُغُلٍ وَ صَبْرٌ فِی شِدَّةٍ
{مؤمن} در عین اشتغال و گرفتاری نمازگزار است.